...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

از روزی که یادمه دلم میخواست یه سه تار داشته باشم همیشه پشت ویترین مغازه هاساعت هامیموندمونگاهش میکردم...

به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ شدم پولاموجمع کنم تابتونم یکی بخرم 15 یا16سالم بود که باجمع کردن پولام تونستم بخرم...

از شادی نمیتونستم خودموکنترل کنم وقتی از مغازه اومدم بیرون وتوخیابون پا گذاشتم دوس داشتم تاخونه پیاده بیام تاهمه سه تارمو تو دستم ببینن...

ببینن که اخرش به ارزوم رسیدم وتونستم به چنگش بیارم...تو راه که داشتم برمیگشتم به خونه همش به این فک میکردم که یه روزی رو صحنه برم وباصداش همه روجادو کنم...گوش همه تماشاچیان روبرای چند دقیقه هم که شده محسور کنم...

اخرهم بادست وجیغ هورای که برام میکشن پاداشمو بدن....

تو همین فکرا بودم  که رسیده بودم خونه...

صدای بابام تاتوکوچه میومد که معلوم نبود سرچی دوباره بامادرم داشت بحث میکرد

همینکه پامو توحیاط گذاشتم باچشمای از حدقه زده بیرون نگام کردو گفت معلوم هست کدوم گوری بودی...

اون چیه دستت بده ببینم...

از چنگم کشیدش بیرون واز تو کیفش بیرونش اورد...

با دیدنش گویی بنزین با اتیش اضافه کردی

صورتش قرمز تر شد...

گفت این چیه باخودت اوردی...جای درس ومشقته پسر

من هم سن توکه بودم چند نفرو نون میدادم این قرتی بازیا چیه

حالامیخای واسه من مطرب بشی وساز بزنی

زن دستت درد نکنه با این بچه زاییدنت...

اخه بابات مطربی کرده یاوننت...

هنوزچشمم به سه تارم بود

گوشم نمیشنید بابام داره چی میگه...

همه ذهنم پیش سه تارم بود که بابام خوردش نکنه...

اماقبل اینکه فکرم دوربشه به گوشه ی حیاط پرتش کرد...

اولین صدای بود که ازش شنیدم

صدای خورد شدنش بود..

                       پایان

                       "لیلی"


برچسب‌ها: داستانک, لیلی, سه تار

............................................
ما را در سایت ......................................... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khatoon00 بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1396 ساعت: 19:43